شماره ٢٠١: گر علم خرابات تو را همنفسستي

گر علم خرابات تو را همنفسستي
اين علم و هنر پيش تو باد و هوسستي
ور طاير غيبي به تو بر سايه فکندي
سيمرغ جهان در نظر تو مگسستي
گر کوکبه شاه حقيقت بنمودي
اين کوس سلاطين بر تو چون جرسستي
گر صبح سعادت به تو اقبال نمودي
کي دامن و ريش تو به دست عسسستي
گر پيش روان بر تو عنايت فکنندي
فکري که به پيش دل توست آن سپسستي
معکوس شنو گر نبدي گوش دل تو
از دفتر عشاق يکي حرف بسستي
گويد همه مردند يکي بازنيامد
بازآمده ديدي اگر آن گيج کسستي
لرزان لهب جان تو از صرصر مرگ است
لرزان نبدي گر ز بقا مقتبسستي
همراه خسان گر نبدي طبع خسيست
در حلق تو اين شربت فاني چو خسستي
طفل خرد تو به تبارک برسيدي
در مکتب شادي ز کجا در عبسستي
خاموش که اين ها همه موقوف به وقت است
گر وقت بدي داعيه فريادرسستي