شماره ٢٠٠: برخيز که جان است و جهان است و جواني

برخيز که جان است و جهان است و جواني
خورشيد برآمد بنگر نورفشاني
آن حسن که در خواب همي جست زليخا
اي يوسف ايام به صد ره به از آني
برخيز که آويخت ترازوي قيامت
برسنج ببين که سبکي يا تو گراني
هر سوي نشاني است ز مخلوق به خالق
قانع نشود عاشق بي دل به نشاني
هر لحظه ز گردون برسد بانگ که اي گاو
ما راه سعادت بنموديم تو داني
برخيز و بيا دبدبه عمر ابد بين
تا بازرهي زود از اين عالم فاني
او عمر عزيزي است از او چاره نداري
او جان جهان آمد و تو نقش جهاني
بر صورت سنگين بزند روح پذيرد
حيف است کز اين روح تو محروم بماني
او کان عقيق آمد و سرمايه کان ها
در کان عقيق آي چه دربند دکاني