شماره ١٩٧: از هر چه ترنجيدي با دل تو بگو حالي

از هر چه ترنجيدي با دل تو بگو حالي
کاي دل تو نمي گفتي کز خويش شدم خالي
اين رنج چو در وا شد دعوي تو رسوا شد
زشتي تو پيدا شد بگذار تو نکالي
در صورت رنج خود نظاره بکن اي بد
کي باشد با اين خود آن مرتبه عالي
بنگر که چه زشتي تو بس ديوسرشتي تو
اين است که کشتي تو پس از کي همي نالي
گر رنج بشد مشکل نوميد مشو اي دل
کز غيب شود حاصل اندر عوض ابدالي
از ذوق چو عوري تو هر لحظه بشوري تو
کاي کعبه چه دوري تو از حيزک خلخالي
در باديه مردان را کاري است نه سردان را
کاين باديه فردان را بزدود ز ارذالي
در خدمت مخدومي شمس الحق تبريزي
بشتاب که از فضلش در منزل اجلالي