اي دل به ادب بنشين برخيز ز بدخويي
زيرا به ادب يابي آن چيز که مي گويي
حاشا که چنان سودا يابند بدين صفرا
هيهات چنان رويي يابند به بي رويي
در عين نظر بنشين چون مردمک ديده
در خويش بجو اي دل آن چيز که مي جويي
بگريز ز همسايه گر سايه نمي خواهي
در خود منگر زيرا در ديده خود مويي
گر غرقه دريايي اين خاک چه پيمايي
ور بر لب دريايي چون روي نمي شويي