جانا نظري فرما چون جان نظرهايي
چون گويم دل بردي چون عين دل مايي
جان ها همه پا کوبند آن لحظه که دل کوبي
دل نيز شکر خايد آن دم که جگر خايي
تن روح برافشاند چون دست برافشاني
مرده ز تو حال آرد چون شعبده بنمايي
گر جور و جفا اين است پس گشت وفا کاسد
اي دل به جفاي او جان باز چه مي پايي
امروز چنان مستم کز خويش برون جستم
اي يار بکش دستم آن جا که تو آن جايي
چيزي که تو را بايد افلاک همان زايد
گوهر چه کمت آيد چون در تک دريايي
مردم ز تو شد اي جان هر مردمک ديده
بي تو چه بود ديده اي گوهر بينايي
اي روح بزن دستي در دولت سرمستي
هستي و چه خوش هستي در وحدت يکتايي
اي روح چه مي ترسي روحي نه تن و نفسي
تن معدن ترس آمد تو عيش و تماشايي
اي روز چه خوش روزي شمع طرب افروزي
او را برسان روزي جان را و پذيرايي
صبحا نفسي داري سرمايه بيداري
بر خفته دلان بردم انفاس مسيحايي
شمس الحق تبريزي خورشيد چو استاره
در نور تو گم گردد چون شرق برآرايي