عيسي چو تويي جانا اي دولت ترسايي
لاهوت ازل را از ناسوت تو بنمايي
ايمان ز سر زلفت زنار عجب بندد
کز کافر زلف خود يک پيچ تو بگشايي
اي از پس صد پرده درتافته رخسارت
تا عالم خاکي را از عشق برآرايي
جان دوش ز سرمستي با عشق تو عهدي کرد
جان بود در آن بيعت با عشق به تنهايي
سر عشق به گوشش برد سر گفت به گوش جان
کس عهد کند با خود ني تو همگي مايي
چندانک تو مي کوشي جز چشم نمي پوشي
تا چند گريزي تو از خويش و نياسايي
جان گفت که اي فردم سوگند بدين دردم
سوگند بدان زلفي عاشق کش سودايي
کان عهد که من کردم بي جان و بدن کردم
ني ما و نه من کردم اي مفرد يکتايي
مست آنچ کند در مي از مي بود آن به روي
در آب نمايد او ليک او است ز بالايي
تبريز ز شمس الدين آخر قدحي زو هين
آن ساقي ترسا را يک نکته نفرمايي