شماره ١٩٠: ما مي نرويم اي جان زين خانه دگر جايي

ما مي نرويم اي جان زين خانه دگر جايي
يا رب چه خوش است اين جا هر لحظه تماشايي
هر گوشه يکي باغي هر کنج يکي لاغي
بي ولوله زاغي بي گرگ جگرخايي
افکند خبر دشمن در شهر اراجيفي
کو عزم سفر دارد از بيم تقاضايي
از رشک همي گويد والله که دروغ است آن
بي جان کي رود جايي بي سر کي نهد پايي
من زير فلک چون او ماهي ز کجا يابم
او هر طرفي يابد شوريده و شيدايي
مه گرد درت گردد زيرا که کجا يابد
چو چشم تو خماري چون روي تو صحرايي
اين عشق اگر چه او پاک است ز هر صورت
در عشق پديد آيد هر يوسف زيبايي
بي عشق نه يوسف را اخوان چو سگي ديدند
وز عشق پدر ديدش زيبا و مطرايي
گر نام سفر گويم بشکن تو دهانم را
دوزخ کي رود آخر از جنت مأوايي
من بي سر و پا گشتم خوش غرقه اين دريا
بي پاي همي گردم چون کشتي دريايي
از در اگرم راني آيم ز ره روزن
چون ذره به زير آيم در رقص ز بالايي
چون ذره رسن سازم از نور و رسن بازم
در روزن اين خانه در گردش سودايي
بنشين که در اين مجلس لاغر نشود عيسي
برگو که در اين دولت تيره نشود رايي
بربند دهان برگو در گنبد سر خود
تا ناله در آن گنبد يابي تو مثنايي
شمس الحق تبريزي از لطف صفات خود
از حرف همي گردد اين نکته مصفايي