اي شادي آن روزي کز راه تو بازآيي
در روزن جان تابي چون ماه ز بالايي
زان ماه پرافزايش آن فارغ از آرايش
اين فرش زميني را چون عرش بيارايي
بس عاقل پابسته کز خويش شود رسته
بس جان که ز سر گيرد قانون شکرخايي
زين منزل شش گوشه بي مرکب و بي توشه
بس قافله ره يابد در عالم بي جايي
روشن کن جان من تا گويد جان با تن
کامروز مرا بنگر اي خواجه فردايي
تو آبي و من جويم جز وصل تو کي جويم
رونق نبود جو را چون آب بنگشايي
اي شاد تو از پيشي يعني ز همه بيشي
والله که چو با خويشي از خويش نياسايي
در جستن دل بودم بر راه خودش ديدم
افتاده در اين سودا چون مردم صفرايي
شمس الحق تبريزي پالود مرا هجرت
جز عشق نبيني گر صد بار بپالايي