در عشق کجا باشد مانند تو عشقيني
شاهان ز هواي تو در خرقه دلقيني
بر خوان تو استاده هر گوشه سليماني
وز غايت مستي تو همکاسه مسکيني
بس جان گزين بوده سلطان يقين بوده
سردفتر دين بوده از عشق تو بي ديني
کو گوهر جان بودن کو حرف بپيمودن
کو سينه ره بيني کو ديده شه بيني
هر مست ميت خورده دو دست برآورده
کاين عشق فزون بادا وز هر طرف آميني
گويند بخوان ياسين تا عشق شود تسکين
جاني که به لب آمد چه سود ز ياسيني
آن دلشده خاکي کز عشق زمين بوسد
در دولت تو بنهد بر پشت فلک زيني
آوه خنک آن دل را کو لازم آن جان شد
گه باده جان گيرد گه طره مشکيني
هرگز نکند ما را عالم به جوال اندر
کز شمس حق تبريز پر کردم خرجيني