افند کليميرا از زحمت ما چوني
اي جان صفا چوني وي کان وفا چوني
اي فخر خردمندان وي بي تو جهان زندان
وي عاشق بي دل را درمان و دوا چوني
مه گوش همي خارد صد سجده همي آرد
مي گويد حسنت را کي خوب لقا چوني
باري من بيچاره گشتم ز خود آواره
زان روز که پرسيدي گفتي تو مرا چوني
ماييم و هواي تو دو چشم سقاي تو
اي آب حيات ما زين آب و هوا چوني
تلخ است فراق تو دوري ز وثاق تو
اي آنک مبادا کس دور از تو جدا چوني
زد طال بقاي تو هر ذره که خورشيدي
اي نير اعظم تو زين طال بقا چوني
اي آينه مانده در دست دو سه زنگي
وي يوسف افتاده با اهل عما چوني
اي دلدل آن ميدان چوني تو در اين زندان
وي بلبل آن بستان با ناشنوا چوني
اي آدم خوکرده با جنت و با حورا
افتاده در اين غربت با رنج و عنا چوني
اي آنک نمي گنجي در شش جهت عالم
با اين همگي زفتي در زير قبا چوني
مصباح و زجاجي تو پيش دو سه نابينا
از عربده کوران وز زخم عصا چوني
پيغام و سلام ما اي باد بگو با دل
با اين همه بي برگي داوودنوا چوني
بس کردم من اما برگو تو تمامش را
کاي تشنه پرخواره با جام خدا چوني