شماره ١٨٢: مانده شدم از گفتن تا تو بر ما ماني

مانده شدم از گفتن تا تو بر ما ماني
خويش من و پيوندي ني همره و مهماني
شيري است که مي جوشد خوني است نمي خسبد
خربنده چرا گشتي شه زاده ارکاني
زر دارد و زر بدهد زين واخردت اين دم
آن کس که رهانيد از بسيار پريشاني
اشتر ز سوي بيشه بي جهد نمي آيد
کي آمده اي اي جان زان خاک به آساني
صد جا بترنجيدي گفتي نروم زين جا
گوش تو کشان کردم تا جوهر انساني
در چرخ درآوردم نه گنبد نيلي را
استيزه چه مي بافي اي شيخ لت انباني
چون ديگ سيه پوشي اندر پي تتماجي
کو نخوت کرمنا کو همت سلطاني
تو مرد لب قدري ني مرد شب قدري
تو طفل سر خواني ني پير پري خواني
سخت است بلي پندت اما نگذارندت
سيلي زندت آرد استاد دبستاني
هر لحظه کمندي نو در گردنت اندازد
روزي که به جد گيرد گردن ز کي پيچاني
بنگر تو در اين اجزا که همرهشان بودي
در خود بترنجيده از نامي و ارکاني
زان جا بکشانمشان مانند تو تا اين جا
و اندر پس اين منزل صد منزل روحاني
چون بز همه را گويم هين برجه و خدمت کن
ريشت پي آن دادم تا ريش بجنباني
گر ريش نجنباني يک يک بکنم ريشت
ريش کي رهيد از من تا تو دبه برهاني
يک لحظه شدي شانه در ريش درافتادي
يک لحظه شو آيينه چون حلقه گرداني
هم شانه و هم مويي هم آينه هم رويي
هم شير و هم آهويي هم ايني و هم آني
هم فرقي و هم زلفي مفتاحي و هم قلفي
بي رنج چه مي سلفي آواز چه لرزاني
خاموش کن از گفتن هين بازي ديگر کن
صد بازي نو داري اي نر بز لحياني