شماره ١٧٦: گفتم که بجست آن مه از خانه چو عياري

گفتم که بجست آن مه از خانه چو عياري
تشنيع زنان بودم بر عهد وفاداري
غماز غمت گفتا در خانه بجوي آخر
آن طره که دل دزدد ماننده طراري
در سوخته جان زن از آهن و از سنگش
در پيه دو ديده خود بر آب بزن ناري
بفروز چنين شمعي در خانه همي گردان
باشد که نهان باشد او از پس ديواري
اندر پس ديواري در سايه خورشيدش
در نيم شب هجران بگشود مرا کاري
در خانه همي گشتم در دست چنين شمعي
تا تيره شد اين شمعم از تابش انواري
گفتم که در اين زندان چون يافتمت اي جان
در بي نمکي چون ره بردم به نمکساري
اي شوخ گريزنده وي شاه ستيزنده
وي از تو جهان زنده چون يافتمت باري
در حال نهاني شد پنهان چو معاني شد
چون گوهر کاني شد غيرت شده ستاري
من دست زنان بر سر چون حلقه شده بر در
وين طعنه زنان بر من هم يافته بازاري
از پرتو مخدومي شمس الحق تبريزي
چون مه که ز خورشيدش شد تيره خجل واري