شماره ١٧٤: اي جان و جهان آخر از روي نکوکاري

اي جان و جهان آخر از روي نکوکاري
يک دم چه زيان دارد گر روي به ما آري
اي روي تو چون آتش وي بوي تو چون گل خوش
يا رب که چه رو داري يا رب که چه بو داري
در پيش دو چشم من پيوسته خيال تو
خوش خواب که مي بينم در حالت بيداري
دل را چو خيال تو بنوازد مسکين دل
در پوست نمي گنجد از لذت دلداري
قرص قمرت گويم نور بصرت گويم
جان دگرت گويم يا صحت بيماري
از شرم تو شاخ گل سر پيش درافکنده
وز زاري من بلبل وامانده شد از زاري
از جمله ببر زيرا آن جا که تويي و او
تو نيز نمي گنجي جز او که دهد ياري
اندر شکم ماهي دم با کي زند يونس
جز او کي بود مونس در نيم شب تاري
در چشمه سوزن تو خواهي که رود اشتر
اي بسته تو بر اشتر شش تنگ به سرباري
با اين همه اي ديده نوميد مباش از وي
چون ابر بهاري کن در عشق گهرباري