شماره ١٧٣: گر روي بگرداني تو پشت قوي داري

گر روي بگرداني تو پشت قوي داري
کان روي چو خورشيدت صد گون کندت ياري
من بي رخ چون ماهت گر روي به ماه آرم
مه بي تو ز من گيرد صد دوري و بيزاري
جان بي تو يتيم آمد مه بي تو دو نيم آمد
گلزار جفا گردد چون تخم جفا کاري
چون سرکشي آغازي يا اسب جفا تازي
دست کي رسد در تو گر پاي نيفشاري
مهمان توام اي جان اي شادي هر مهمان
شايد که ز بخشايش اين دم سر من خاري
رو اي دل بيچاره با تيغ و کفن پيشش
کي پيش رود با او بدفعلي و طراري
اي جان نه ز باغ تو رسته ست درخت من
پرورده و خو کرده با عشرت و خماري
اجزاي وجود من مستان تواند اي جان
مستان مرا مفکن در نوحه و در زاري
آن ساغر پنهاني خواهم که بگرداني
مستانه به پيش آيي بي نخوت و جباري
اي ساغر پنهاني تو جامي و يا جاني
يا چشمه حيواني يا صحت بيماري
يا آب حياتي تو يا خط نجاتي تو
يا کان نباتي تو يا ابر شکرباري
آن ساغر و آن کوزه کو نشکندم روزه
اما نهلد در سر ني عقل ني هشياري
هم عقلي و هم جاني هم ايني و هم آني
هم آبي و هم ناني هم ياري و هم غاري
خاموش شدم حاصل تا برنپرد اين دل
ني زان که سخن کم شد از غايت بسياري