شماره ١٧٢: نظاره چه مي آيي در حلقه بيداري

نظاره چه مي آيي در حلقه بيداري
گر سينه نپوشاني تيري بخوري کاري
در حلقه سر اندرکن دل را تو قويتر کن
شاهي است تو باور کن بر کرسي جباري
تا بازرهي زان دم تا مست شوي هر دم
گاهي ز لب لعلش گاهي ز مي ناري
بگشاي دهانت را خاشاک مجو در مي
خاشاک کجا باشد در ساغر هشياري
اي خواجه چرا جويي دلداري از آن جانان
بس نيست رخ خوبش دلجويي و دلداري
دي نامه او خواندم در قصه بي خويشي
بنوشتم از عالم صد نامه بيزاري
نقش تو چو نقش من رخ بر رخ خود کرده ست
با ما غم دل گويي يا قصه جان آري
من با صنم معني تن جامه برون کردم
چون عشق بزد آتش در پرده ستاري
در رنگ رخم عشقش چون عکس جمالش ديد
افتاد به پايم عشق در عذر گنه کاري
شمس الحق تبريزي آيي و نبينندت
زيرا که چو جان آيي بي رنگ صباواري