شماره ١٦٥: نه چرخ زمرد را محبوس هوا کردي

نه چرخ زمرد را محبوس هوا کردي
تا صورت خاکي را در چرخ درآوردي
اي آب چه مي شويي وي باد چه مي جويي
اي رعد چه مي غري وي چرخ چه مي گردي
اي عشق چه مي خندي وي عقل چه مي بندي
وي صبر چه خرسندي وي چهره چرا زردي
سر را چه محل باشد در راه وفاداري
جان خود چه قدر باشد در دين جوانمردي
کامل صفت آن باشد کو صيد فنا باشد
يک موي نمي گنجد در دايره فردي
گه غصه و گه شادي دور است ز آزادي
اي سرد کسي کو ماند در گرمي و در سردي
کو تابش پيشاني گر ماه مرا ديدي
کو شعشعه مستي گر باده جان خوردي
زين کيسه و زان کاسه نگرفت تو را تاسه
آخر نه خر کوري بر گرد چه مي گردي
با سينه ناشسته چه سود ز رو شستن
کز حرص چو جارويي پيوسته در اين گردي
هر روز من آدينه وين خطبه من دايم
وين منبر من عالي مقصوره من مردي
چون پايه اين منبر خالي شود از مردم
ارواح و ملک از حق آرند ره آوردي