شماره ١٦١: گر نرگس خون خوارش دربند امانستي

گر نرگس خون خوارش دربند امانستي
هم زهر شکر گشتي هم گرگ شبانستي
هم دور قمر يارا چون بنده بدي ما را
هم ساغر سلطاني اندر دورانستي
هم کوه بدان سختي چون شيره و شيرستي
هم بحر بدان تلخي آب حيوانستي
از طلعت مستورش بر خلق زدي نورش
هم نرگس مخمورش بر ما نگرانستي
با هيچ دل مست او تقصير نکرده ست او
پس چيست ز ناشکري تشنيع چنانستي
وصلش به ميان آيد از لطف و کرم ليکن
کفو کمر وصلش اي کاش ميانستي
صورتگر بي صورت گر ز آنک عيان بودي
در مردن اين صورت کس را چه زيانستي
راه نظر ار بودي بي رهزن پنهاني
با هر مژه و ابرو کي تير و کمانستي
بربند دهان زيرا دريا خمشي خواهد
ور ني دهن ماهي پرگفت و زيانستي