شماره ١٥٩: آمد مه ما مستي دستي فلکا دستي

آمد مه ما مستي دستي فلکا دستي
من نيست شدم باري در هست يکي هستي
از يک قدح و از صد دل مست نمي گردد
گر باده اثر کردي در دل تن از او رستي
بار دگر آوردي زان مي که سحر خوردي
پر مي دهيم گر ني اين شيشه بنشکستي
بر جام من از مستي سنگي زدي اشکستي
از جز تو گر اشکستي بودي که نپيوستي
زين باده چشيد آدم کز خويش برون آمد
گر مرده از اين خوردي از گور برون جستي
گر سير نه اي از سر هين خوار و زبون منگر
در ماه که از بالا آيد به چه پستي
اي برده نمازم را از وقت چه بي باکي
گر رشک نبردي دل تن عشق پرستستي
آن مست در آن مستي گر آمدي اندر صف
هم قبله از او گشتي هم کعبه رخش خستي