شماره ١٥٨: خواهم که روم زين جا پايم بگرفتستي

خواهم که روم زين جا پايم بگرفتستي
دل را بربودستي در دل بنشستستي
سر سخره سودا شد دل بي سر و بي پا شد
زان مه که نمودستي زان راز که گفتستي
برپر به پر روزه زين گنبد پيروزه
اي آنک در اين سودا بس شب که نخفتستي
چون ديد که مي سوزم گفتا که قلاوزم
راهيت بياموزم کان راه نرفتستي
من پيش توام حاضر گر چه پس ديواري
من خويش توام گر چه با جور تو جفتستي
اي طالب خوش جمله من راست کنم جمله
هر خواب که ديدستي هر ديگ که پختستي
آن يار که گم کردي عمري است کز او فردي
بيرونش بجستستي در خانه نجستستي
اين طرفه که آن دلبر با توست در اين جستن
دست تو گرفته ست او هر جا که بگشتستي
در جستن او با او همره شده و مي جو
اي دوست ز پيدايي گويي که نهفتستي