شماره ١٥٠: از آتش ناپيدا دارم دل برياني

از آتش ناپيدا دارم دل برياني
فرياد مسلمانان از دست مسلماني
شهد و شکرش گويم کان گهرش گويم
شمع و سحرش خوانم يا نادره سلطاني
زين فتنه و غوغايي آتش زده هر جايي
وز آتش و دود ما برخاسته ايواني
با اين همه سلطاني آن خصم مسلماني
بربود به قهر از من در راه حرمداني
بگشاد حرمدانم بربود دل و جانم
آن کس که به پيش او جاني به يکي ناني
من دوش ز بوي او رفتم سر کوي او
ناگاه پديد آمد باغي و گلستاني
آن جا دل و دلداري هم عالم اسراري
هم واقف و بيداري هم شهره و پنهاني
در خدمت خاک او عيشي و تماشايي
در آتش عشق او هر چشمه حيواني