شماره ١٤٧: اي شاه مسلمانان وي جان مسلماني

اي شاه مسلمانان وي جان مسلماني
پنهان شده و افکنده در شهر پريشاني
اي آتش در آتش هم مي کش و هم مي کش
سلطان سلاطيني بر کرسي سبحاني
شاهنشه هر شاهي صد اختر و صد ماهي
هر حکم که مي خواهي مي کن که همه جاني
گفتي که تو را يارم رخت تو نگهدارم
از شير عجب باشد بس نادره چوپاني
گر نيست و گر هستم گر عاقل و گر مستم
ور هيچ نمي دانم دانم که تو مي داني
گر در غم و در رنجم در پوست نمي گنجم
کز بهر چو تو عيدي قربانم و قرباني
گه چون شب يغمايي هر مدرکه بربايي
روز از تن همچون شب چون صبح برون راني
گه جامه بگرداني گويي که رسولم من
يا رب که چه گردد جان چون جامه بگرداني
در رزم تويي فارس بر بام تويي حارس
آن چيست عجب جز تو کو را تو نگهباني
اي عشق تويي جمله بر کيست تو را حمله
اي عشق عدم ها را خواهي که برنجاني
اي عشق تويي تنها گر لطفي و گر قهري
سرناي تو مي نالد هم تازي و سرياني
گر ديده ببندي تو ور هيچ نخندي تو
فر تو همي تابد از تابش پيشاني
پنهان نتوان بردن در خانه چراغي را
اي ماه چه مي آيي در پرده پنهاني
اي چشم نمي بيني اين لشکر سلطان را
وي گوش نمي نوشي اين نوبت سلطاني
گفتم که به چه دهي آن گفتا که به بذل جان
گنجي است به يک حبه در غايت ارزاني
لاحول کجا راند ديوي که تو بگماري
باران نکند ساکن گردي که تو ننشاني
چون سرمه جادويي در ديده کشي دل را
تمييز کجا ماند در ديده انساني
هر نيست بود هستي در ديده از آن سرمه
هر وهم برد دستي از عقل به آساني
از خاک درت بايد در ديده دل سرمه
تا سوي درت آيد جوينده رباني
تا جزو به کل تازد حبه سوي کان يازد
قطره سوي بحر آيد از سيل کهستاني
ني سيل بود اين جا ني بحر بود آن جا
خامش که نشد ظاهر هرگز سر روحاني