شماره ١٤٦: پنهان به ميان ما مي گردد سلطاني

پنهان به ميان ما مي گردد سلطاني
و اندر حشر موران افتاده سليماني
مي بيند و مي داند يک يک سر ياران را
امروز در اين مجمع شاهنشه سرداني
اسرار بر او ظاهر همچون طبق حلوا
گر مکر کند دزدي ور راست رود جاني
نيک و بد هر کس را از تخته پيشاني
مي بيند و مي خواند با تجربه خط خواني
در مطبخ ما آمد يک بي من و بي مايي
تا شور دراندازد بر ما ز نمکداني
امروز سماع ما چون دل سبکي دارد
يا رب تو نگهدارش ز آسيب گران جاني
آن شيشه دلي کو دي بگريخت چو نامردان
امروز همي آيد پرشرم و پشيماني
صد سال اگر جايي بگريزد و بستيزد
پرگريه و غم باشد بي دولت خنداني
خورشيد چه غم دارد ار خشم کند گازر
خاموش که بازآيد بلبل به گلستاني