شماره ١٤٣: افتاد دل و جانم در فتنه طراري

افتاد دل و جانم در فتنه طراري
سنگينک جنگينک سر بسته چو بيماري
آيد سوي بي خوابي خواهد ز درش آبي
آب چه که مي خواهد تا درفکند ناري
گويد که به اجرت ده اين خانه مرا چندي
هين تا چه کني سازم از آتشش انباري
گه گويد اين عرصه کاين خانه برآوردي
بوده ست از آن من تو داني و ديواري
ديوار ببر زين جا اين عرصه به ما واده
در عرصه جان باشد ديوار تو مرداري
آن دلبر سروين قد در قصد کسي باشد
در کوي همي گردد چون مشتغل کاري
ناگه بکند چاهي ناگه بزند راهي
ناگه شنوي آهي از کوچه و بازاري
جان نقش همي خواند مي داند و مي راند
چون رخت نمي ماند در غارت او باري
اي شاه شکرخنده اي شادي هر زنده
دل کيست تو را بنده جان کيست گرفتاري
اي ذوق دل از نوشت وي شوق دل از جوشت
پيش آر به من گوشت تا نشنود اغياري
از باغ تو جان و تن پر کرده ز گل دامن
آموخت خراميدن با تو به سمن زاري
زان گوش همي خارد کاوميد چنين دارد
و آن گاه يقين دارد اين از کرمت آري
تا از تو شدم دانا چون چنگ شدم جانا
بشنو هله مولانا زاري چنين زاري
تا عشق حمياخد اين مهر همي کارد
خامش که دلم دارد بي مشغله گفتاري