شماره ١٤٢: آورد طبيب جان يک طبله ره آوردي

آورد طبيب جان يک طبله ره آوردي
گر پير خرف باشي تو خوب و جوان گردي
تن را بدهد هستي جان را بدهد مستي
از دل ببرد سستي وز رخ ببرد زردي
آن طبله عيسي بد ميراث طبيبان شد
ترياق در او يابي گر زهر اجل خوردي
اي طالب آن طبله روي آر بدين قبله
چون روي بدو آري مه روي جهان گردي
حبيب است در او پنهان کان نايد در دندان
ني تري و ني خشکي ني گرمي و ني سردي
زان حب کم از حبه آيي بر آن قبه
کان مسکن عيسي شد و آن حبه بدان خردي
شد محرز و شد محرز از داد تو هر عاجز
لاغر نشود هرگز آن را که تو پروردي
گفتم به طبيب جان امروز هزاران سان
صدق قدمي باشد چون تو قدم افشردي
از جا نبرد چيزي آن را که تو جا دادي
غم نسترد آن دل را کو را ز غم استردي
خامش کن و دم درکش چون تجربه افتادت
ترک گروان برگو تو زان گروان فردي