شماره ١٤١: اي دوست ز شهر ما ناگه به سفر رفتي

اي دوست ز شهر ما ناگه به سفر رفتي
ما تلخ شديم و تو در کان شکر رفتي
نوري که بدو پرد جان از قفص قالب
در تو نظري کرد او در نور نظر رفتي
رفتي تو از اين پستي در شادي و در مستي
آن سوي زبردستي گر زير و زبر رفتي
مانند خيالي تو هر دم به يکي صورت
زين شکل برون جستي در شکل دگر رفتي
امروز چو جانستي در صدر جنانستي
از دور قمر رستي بالاي قمر رفتي
اکنون ز تن گريان جانا شده اي عريان
چون ترک کله کردي وز بند کمر رفتي
از نان شده اي فارغ وز منت خبازان
وز آب شدي فارغ کز تف جگر رفتي
ناني دهدت جانان بي معده و بي دندان
آبي دهدت صافي زان بحر که دررفتي
از جان شريف خود وز حال لطيف خود
بفرست خبر زيرا در عين خبر رفتي
ور ز آنک خبر ندهي دانم که کجاهايي
در دامن دريايي چون در و گهر رفتي
هان اي سخن روشن درتاب در اين روزن
کز گوش گذر کردي در عقل و بصر رفتي