شماره ١٤٠: گر عشق بزد راهم ور عقل شد از مستي

گر عشق بزد راهم ور عقل شد از مستي
اي دولت و اقبالم آخر نه توام هستي
رستن ز جهان شک هرگز نبود اندک
خاک کف پاي شه کي باشد سردستي
اي طوطي جان پر زن بر خرمن شکر زن
بر عمر موفر زن کز بند قفص رستي
اي جان سوي جانان رو در حلقه مردان رو
در روضه و بستان رو کز هستي خود جستي
در حيرت تو ماندم از گريه و از خنده
با رفعت تو رستم از رفعت و از پستي
اي دل بزن انگشتک بي زحمت لي و لک
در دولت پيوسته رفتي و بپيوستي
آن باده فروش تو بس گفت به گوش تو
جان ها بپرستندت گر جسم بنپرستي
اي خواجه شنگولي اي فتنه صد لولي
بشتاب چه مي مولي آخر دل ما خستي
گر خير و شرت باشد ور کر و فرت باشد
ور صد هنرت باشد آخر نه در آن شستي
چالاک کسي يارا با آن دل چون خارا
تا ره نزدي ما را از پاي بننشستي
درجست در اين گفتن بنمودن و بنهفتن
يک پرده برافکندي صد پرده نو بستي