شماره ١٣٩: من پاي همي کوبم اي جان و جهان دستي

من پاي همي کوبم اي جان و جهان دستي
اي جان و جهان برجه از بهر دل مستي
اي مست مکش محشر بازآي ز شور و شر
آن دست بر آن دل نه اي کاش دلي هستي
ترک دل و جان کردم تا بي دل و جان گردم
يک دل چه محل دارد صد دلکده بايستي
بنگر به درخت اي جان در رقص و سراندازي
اشکوفه چرا کردي گر باده نخوردستي
آن باد بهاري بين آميزش و ياري بين
گر ني همه لطفستي با خاک نپيوستي
از يار مکن افغان بي جور نيامد عشق
گر ني ره عشق اين است او کي دل ما خستي
صد لطف و عطا دارد صد مهر و وفا دارد
گر غيرت بگذارد دل بر دل ما بستي
با جمله جفاکاري پشتي کند و ياري
گر پشتي او نبود پشت همه بشکستي
دامي که در او عنقا بي پر شود و بي پا
بي رحمت او صعوه زين دام کجا خستي
خامش کن و ساکن شو اي باد سخن گر چه
در جنبش باد دل صد مروحه بايستي
شمس الحق تبريزي ماييم و شب وحشت
گر شمس نبودي شب از خويش کجا رستي