من پاي همي کوبم اي جان و جهان دستي
            اي جان و جهان برجه از بهر دل مستي
         
        
            اي مست مکش محشر بازآي ز شور و شر
            آن دست بر آن دل نه اي کاش دلي هستي
         
        
            ترک دل و جان کردم تا بي دل و جان گردم
            يک دل چه محل دارد صد دلکده بايستي
         
        
            بنگر به درخت اي جان در رقص و سراندازي
            اشکوفه چرا کردي گر باده نخوردستي
         
        
            آن باد بهاري بين آميزش و ياري بين
            گر ني همه لطفستي با خاک نپيوستي
         
        
            از يار مکن افغان بي جور نيامد عشق
            گر ني ره عشق اين است او کي دل ما خستي
         
        
            صد لطف و عطا دارد صد مهر و وفا دارد
            گر غيرت بگذارد دل بر دل ما بستي
         
        
            با جمله جفاکاري پشتي کند و ياري
            گر پشتي او نبود پشت همه بشکستي
         
        
            دامي که در او عنقا بي پر شود و بي پا
            بي رحمت او صعوه زين دام کجا خستي
         
        
            خامش کن و ساکن شو اي باد سخن گر چه
            در جنبش باد دل صد مروحه بايستي
         
        
            شمس الحق تبريزي ماييم و شب وحشت
            گر شمس نبودي شب از خويش کجا رستي