شماره ١٣٧: مسلمانان مسلمانان مرا جاني است سودايي

مسلمانان مسلمانان مرا جاني است سودايي
چو طوفان بر سرم بارد از اين سودا ز بالايي
مسلمانان مسلمانان به هر روزي يکي شوري
به کوي لوليان افتد از آن لولي سرنايي
مسلمانان مسلمانان ز جان پرسيد کاي سابق
وراي طور انديشه حريفان را چه مي پايي
مسلمانان مسلمانان بشوييد از دل من دست
کز اين انديشه دادم دل به دست موج دريايي
مسلمانان مسلمانان خبر آن کارفرما را
که سخت از کار رفتم من مرا کاري بفرمايي
مسلمانان مسلمانان امانت دست من گيريد
که مستم ره نمي دانم بدان معشوق زيبايي
مسلمانان مسلمانان به کوي او سپاريدم
بر آن خاکم بخسپانيد زان خاک است بينايي
مسلمانان مسلمانان زبان پارسي گويم
که نبود شرط در جمعي شکر خوردن به تنهايي
بيا اي شمس تبريزي که بر دست اين سخن بيزي
به غير تو نمي بايد تويي آنک همي بايي