شماره ١٣٦: الا اي جان قدس آخر به سوي من نمي آيي

الا اي جان قدس آخر به سوي من نمي آيي
هماره جان به تن آيد تو سوي تن نمي آيي
بدم دامن کشان تا تو ز من دامن کشيدستي
ز اشک خون همي ريزم در اين دامن نمي آيي
زهي بي آبي جانم چو نيسانت نمي بارد
زهي خرمن که سوي اين سيه خرمن نمي آيي
چو دورم زان نظر کردن نظاره عالمي گشتم
نظاره من بيا گر تو نظر کردن نمي آيي
الا اي دل پري خواني نگويي آن پري را تو
چرا خوابم ببردي گر به سحر و فن نمي آيي
الا اي طوق وصل او که در گردن همي زيبي
چو قمري ناله مي دارم که در گردن نمي آيي
دل تو همچو سنگ و من چو آهن ثابت اندر عشق
ايا آهن ربا آخر سوي آهن نمي آيي
ز ما و من برست آن کس که تو رويي بدو آري
چرا تو سوي اين هجران صد چون من نمي آيي
فزايش از کجا باشد بهارا چون نمي باري
سکونت از کجا آخر سوي مسکن نمي آيي
الا اي نور غايب بين در اين ديده نمي تابي
الا اي ناطقه کلي بدين الکن نمي آيي
چو ارزن خرد گشتستم ز بهر مرغ مژده آور
الا اي مرغ مژده آور بدين ارزن نمي آيي
همه جان ها شده لرزان در اين مکمن گه هجران
براي امن اين جان ها در اين مکمن نمي آيي
زبان چون سوسن تازه به مدحت اي خوش آوازه
الا گلزار رباني بدين سوسن نمي آيي
الا اي باده شادان به عشق اندر چو استادان
درونت خنب سرمستي چرا از دن نمي آيي
معاش خانه جانم اگر نه از قرص خورشيد است
چرا اي خانه بي خورشيد تو روشن نمي آيي
اگر نه طالب اويي به خانه خانه خورشيد
چرا چون شکل شب دزدان به هر روزن نمي آيي
چو صحراي جمال او براي جان بود مؤمن
چرا در خوف مي باشي چرا مؤمن نمي آيي
تو بشکن جوز اين تن را بکوب اين مغز را درهم
چرا اندر چراغ عشق چون روغن نمي آيي
تو آب و روغني کردي به نورت ره کجا باشد
مبر تو آب بي روغن که بي دشمن نمي آيي
چه نقد پاک مي داني تو خود را وين نمي بيني
که اندر دست خود ماندي و در مخزن نمي آيي
ز عشق شمس تبريزي چو موسي گفته ام ارني
ز سوي طور تبريزي چرا چون لن نمي آيي