شماره ١٣٥: الا اي يوسف مصري از اين درياي ظلماني

الا اي يوسف مصري از اين درياي ظلماني
روان کن کشتي وصلت براي پير کنعاني
يکي کشتي که اين دريا ز نور او بگيرد چشم
که از شعشاع آن کشتي بگردد بحر نوراني
نه زان نوري که آن باشد به جان چاکران لايق
از آن نوري که آن باشد جمال و فر سلطاني
در آن بحر جلالت ها که آن کشتي همي گردد
چو باشد عاشق او حق که باشد روح روحاني
چو آن کشتي نمايد رخ برآيد گرد آن دريا
نماند صعبيي ديگر بگردد جمله آساني
چه آساني که از شادي ز عاشق هر سر مويي
در آن دريا به رقص اندرشده غلطان و خنداني
نبيند خنده جان را مگر که ديده جان ها
نمايد خدها در جسم آب و خاک ارکاني
ز عرياني نشاني هاست بر درز لباس او
ز چشم و گوش و فهم و وهم اگر خواهي تو برهاني
تو برهان را چه خواهي کرد که غرق عالم حسي
برو مي چر چو استوران در اين مرعاي شهواني
مگر الطاف مخدومي خداوندي شمس دين
ربايد مر تو را چون باد از وسواس شيطاني
کز اين جمله اشارت ها هم از کشتي هم از دريا
مکن فهمي مگر در حق آن درياي رباني
چو اين را فهم کردي تو سجودي بر سوي تبريز
که تا او را بيابد جان ز رحمت هاي يزداني