شماره ١٣٤: الا اي نقش روحاني چرا از ما گريزاني

الا اي نقش روحاني چرا از ما گريزاني
تو خود از خانه آخر ز حال بنده مي داني
به حق اشک گرم من به حق روي زرد من
به پيوندي که با تستم وراي طور انساني
اگر عالم بود خندان مرا بي تو بود زندان
بس است آخر بکن رحمي بر اين محروم زنداني
اگر با جمله خويشانم چو تو دوري پريشانم
مبادا اي خدا کس را بدين غايت پريشاني
بر آن پاي گريزانت چه بربندم که نگريزي
به جان بي وفا ماني چو يار ما گريزاني
ور از نه چرخ برتازي بسوزي هفت دريا را
بدرم چرخ و دريا را به عشق و صبر و پيشاني
وگر چو آفتابي هم روي بر طارم چارم
چو سايه در رکاب تو همي آيم به پنهاني