کجا باشد دورويان را ميان عاشقان جايي
که با صد رو طمع دارد ز روز عشق فردايي
طمع دارند و نبودشان که شاه جان کند ردشان
ز آهن سازد او سدشان چو ذوالقرنين آسايي
دورويي با چنان رويي پليدي در چنان جويي
چه گنجد پيش صديقان نفاقي کارفرمايي
که بيخ بيشه جان را همه رگ هاي شيران را
بداند يک به يک آن را بديده نورافزايي
بداند عاقبت ها را فرستد راتبت ها را
ببخشد عافيت ها را به هر صديق و يکتايي
براندازد نقابي را نمايد آفتابي را
دهد نوري خدايي را کند او تازه انشايي
اگر اين شه دورو باشد نه آتش خلق و خو باشد
براي جست و جو باشد ز فکر نفس کژپايي
دورويي او است بي کينه ازيرا او است آيينه
ز عکس تو در آن سينه نمايد کين و بدرايي
مزن پهلو به آن نوري که ماني تا ابد کوري
تو با شيران مکن زوري که روباهي به سودايي
که با شيران مري کردن سگان را بشکند گردن
نه مکري ماند و ني فن و نه دورويي نه صدتايي