چو ديد آن طره کافر مسلمان شد مسلماني
صلا اي کهنه اسلامان به مهماني به مهماني
دل ايمان ز تو شادان زهي استاد استادان
تو خود اسلام اسلامي تو خود ايمان ايماني
بصيرت را بصيرت تو حقيقت را حقيقت تو
تو نور نور اسراري تو روح روح را جاني
اگر امداد لطف تو نباشد در جهان تابان
درافتد سقف اين گردون بيارد رو به ويراني
چو بردابرد جاه تو وراي هر دو کون آمد
زهي سرگشتگي جان ها زهي تشکيک و حيراني
همي جويم به دو عالم مثالي تا تو را گويم
نمي يابم خداوندا نمي گويي که را ماني
ز درمان ها بري گشتم نخواهم درد را درمان
بميرم در وفاي تو که تو درمان درماني
الا اي جان خون ريزم همي پر سوي تبريزم
همي گو نام شمس الدين اگر جايي تو درماني
صفاتت اي مه روشن عجايب خاصيت دارد
که او مر ابر گريان را دراندازد به خنداني
ايا دولت چو بگريزي و زين بي دل بپرهيزي
ز لطف شاه پابرجا به دست آيي به آساني