تو استظهار آن داري که رو از ما بگرداني
ولي چون کعبه برپرد کجا ماند مسلماني
تو سلطاني و جانداري تو هم آني و آن داري
مشوران مرغ جان ها را که ايشان را سليماني
فلک ايمن ز هر غوغا زمين پرغارت و يغما
وليکن از فلک دارد زمين جمع و پريشاني
زمين مانند تن آمد فلک چون عقل و جان آمد
تن ار فربه وگر لاغر ز جان باشد همي داني
چو تن را عقل بگذارد پريشاني کند اين تن
بگويد تن که معذورم تو رفتي که نگهباني
عنايت هاي تو جان را چو عقل عقل ما آمد
چو تو از عقل برگردي چه دارد عقل عقلاني
شود يوسف يکي گرگي شود موسي چو فرعوني
چو بيرون شد رکاب تو سرآخر گشت پالاني
چو ما دستيم و تو کاني بياور هر چه مي آري
چو ما خاکيم و تو آبي برويان هر چه روياني
تو جويايي و ناجويا چو مقناطيس اي مولا
تو گويايي و ناگويا چو اسطرلاب و ميزاني