شماره ١١٦: چو شير و انگبين جانا چه باشد گر درآميزي

چو شير و انگبين جانا چه باشد گر درآميزي
عسل از شير نگريزد تو هم بايد که نگريزي
اگر نالايقم جانا شوم لايق به فر تو
وگر ناچيز و معدومم بيابم از تو من چيزي
يکي قطره شود گوهر چو يابد او علف از تو
که قافي شود ذره چو دربندي و بستيزي
همه خاکيم روينده ز آب ذکر و باد دم
گلي که خندد و گريد کز او فکري بينگيزي
گلستاني کنش خندان و فرماني به دستش ده
که اي گلشن شدي ايمن ز آفت هاي پاييزي
گهي در صورت آبي بيايي جان دهي گل را
گهي در صورت بادي به هر شاخي درآويزي
درختي بيخ او بالا نگونه شاخه هاي او
به عکس آن درختاني که سعدي اند و شونيزي
گهي گويي به گوش دل که در دوغ من افتادي
منم جان همه عالم تو چون از جان بپرهيزي
گهي زانوت بربندم چو اشتر تا فروخسپي
گهي زانوت بگشايم که تا از جاي برخيزي
منال اي اشتر و خامش به من بنگر به چشم هش
که تمييز نوت بخشم اگر چه کان تمييزي
تويي شمع و منم آتش چو افتم در دماغت خوش
يکي نيمه فروسوزي يکي نيمه فروريزي
به هر سوزي چو پروانه مشو قانع بسوزان سر
به پيش شمع چون لافي اين سوداي دهليزي
اگر داري سر مستان کله بگذار و سر بستان
کله دارند و سرها ني کلهداران پاليزي
سر آن ها راست که با او درآوردند سر با سر
کم از خاري که زد با گل ز چالاکي و سرتيزي
تو هر چيزي که مي جويي مجويش جز ز کان او
که از زر هم زري يابند و از ارزيز ارزيزي
خمش کن قصه عمري به روزي کي توان گفتن
کجا آيد ز يک خشتک گريباني و تيريزي