مثال باز رنجورم زمين بر من ز بيماري
نه با اهل زمين جنسم نه امکان است طياري
چو دست شاه ياد آيد فتد آتش به جان من
نه پر دارم که بگريزم نه بالم مي کند ياري
الا اي باز مسکين تو ميان جغدها چوني
نفاقي کرديي گر عشق رو بستي به ستاري
وليکن عشق کي پنهان شود با شعله سينه
خصوصا از دو ديده سيل همچون چشمه جاري
بس استت عزت و دوران ز ذوق عشق پرلذت
کجا پيدا شود با عشق يا تلخي و يا خواري
اگر چه تو نداري هيچ مانند الف عشقت
به صدر حرف ها دارد چرا زان رو که آن داري
حلاوت هاي جاويدان درون جان عشاق است
ز بهر چشم زخم است اين نفير و اين همه زاري
تن عاشق چو رنجوران فتاده زار بر خاکي
نيابد گرد ايشان را به معني مه به سياري
مغفل وار پنداري تو عاشق را وليکن او
به هر دم پرده مي سوزد ز آتش هاي هشياري
لباس خويش مي درد قباي جسم مي سوزد
که تا وقت کنار دوست باشد از همه عاري
به غير دوست هر چش هست طراران همي دزدند
به معني کرده او زين فعل بر طرار طراري
که تا خلوت کند ز ايشان کند مشغول ايشان را
بگيرد خانه تجريد و خلوت را به عياري
نداني سر اين را تو که علم و عقل تو پرده است
برون غار و تو شادان که خود در عين آن غاري
بدرد زهره جانت اگر ناگاه بيني تو
که از اصحاب کهف دل چگونه دور و اغياري
ز يک حرفي ز رمز دل نبردي بوي اندر عمر
اگر چه حافظ اهلي و استادي تو اي قاري
چه دورت داشتند ايشان که قطب کارها گشتي
و از اين اشغال بي کاران نداري تاب بي کاري
تو را دم دم همي آرند کاري نو به هر لحظه
که تا نبود فراغت هيچ بر قانون مکاري
گهي سوداي استادي گهي شهوت درافتادي
گهي پشت سپه باشي گهي دربند سالاري
دمار و ويل بر جانت اگر مخدوم شمس الدين
ز تبريزت نفرمايد زکات جان خود ياري