شماره ١١١: هر آن بيمار مسکين را که از حد رفت بيماري

هر آن بيمار مسکين را که از حد رفت بيماري
نماند مر ورا ناله نباشد مر ورا زاري
نباشد خامشي او را از آن کان درد ساکن شد
چو طاقت طاق شد او را خموش است او ز ناچاري
زمان رقت و رحمت بناليد از براي او
شما ياران دلداريد گرييدش ز دلداري
ازيرا ناله ياران بود تسکين بيماران
نگنجد در چنين حالت بجز ناله شما ياري
بود کاين ناله ها درهم شود آن درد را مرهم
درآرد آن پري رو را ز رحمت در کم آزاري
به ناگاهان فرود آيد بگويد هي قنق گلدم
شود خرگاه مسکينان طربگاه شکرباري
خمار هجر برخيزد امير بزم بنشيند
قدح گردان کند در حين به قانون هاي خماري
همه اجزاي عشاقان شود رقصان سوي کيوان
هوا را زير پا آرد شکافد کره ناري
به سوي آسمان جان خرامان گشته آن مستان
همه ره جوي از باده مثال دجله ها جاري
زهي کوچ و زهي رحلت زهي بخت و زهي دولت
من اين را بي خبر گفتم حريفا تو خبر داري
زره کاسد شود آن جا سلح بي قيمتي گردد
سياست هاي شاه ما چو درهم سوخت غداري
چو خوف از خوف او گم شد خجل شد امن از امنش
به پيش شمع علم او فضيحت گشته طراري
فضيحت شد کژي ليکن به زودي دامن لطفش
بر او هم رحمتي کرد و بپوشيدش به ستاري
که تا الطاف مخدومي شمس الحق تبريزي
ببيند ديده دشمن نماند کفر و انکاري
همه اضداد از لطفش بپوشد خلعتي ديگر
ز خجلت جمله محو آمد چو گيرد لطف بسياري
دگربار از ميان محو عجب نومستيي يابند
برويند از ميان نفي چون کز خار گلزاري
پس آنگه ديده بگشايند جمال عشق را بينند
همه حکم و همه علم و همه حلم است و غفاري