شماره ١١٠: مها يک دم رعيت شو مرا شه دان و سالاري

مها يک دم رعيت شو مرا شه دان و سالاري
اگر مه را جفا گويم بجنبان سر بگو آري
مرا بر تخت خود بنشان دوزانو پيش من بنشين
مرا سلطان کن و مي دو به پيشم چون سلحداري
شها شيري تو من روبه تو من شو يک زمان من تو
چو روبه شيرگير آيد جهان گويد خوش اشکاري
چنان نادر خداوندي ز نادر خسروي آيد
که بخشد تاج و تخت خود مگر چون تو کلهداري
ز بس احسان که فرمودي چنانم آرزو آمد
که موسي چون سخن بشنود در مي خواست ديداري
يکي کف خاک بستان شد يکي کف خاک بستانبان
که زنده مي شود زين لطف هر خاکي و مرداري
تو خود بي تخت سلطاني و بي خاتم سليماني
تو ماهي وين فلک پيشت يکي طشت نگوساري
کي باشد عقل کل پيشت يکي طفلي نوآموزي
چه دارد با کمال تو بجز ريشي و دستاري
گليم موسي و هارون به از مال و زر قارون
چرا شايد که بفروشي تو ديداري به ديناري
مرا باري بحمدالله چه قرص مه چه برگ که
ز مستي خود نمي دانم يکي جو را ز قنطاري
سر عالم نمي دارم بيار آن جام خمارم
ز هست خويش بيزارم چه باشد هست من باري
سگ کهفي که مجنون شد ز شير شرزه افزون شد
خمش کردم که سرمستم نبايد بسکلد تاري
بهل اي دل چو بينايي سخن گويي و رعنايي
هلا بگذار تا يابي از اين اطلس کلهواري