شماره ١٠٩: برآ بر بام اي عارف بکن هر نيم شب زاري

برآ بر بام اي عارف بکن هر نيم شب زاري
کبوترهاي دل ها را تويي شاهين اشکاري
بود جان هاي پابسته شوند از بند تن رسته
بود دل هاي افسرده ز حر تو شود جاري
بسي اشکوفه و دل ها که بنهادند در گل ها
همي پايند ياران را به دعوتشان بکن ياري
به کوري دي و بهمن بهاري کن بر اين گلشن
درآور باغ مزمن را به پرواز و به طياري
ز بالا الصلايي زن که خندان است اين گلشن
بخندان خار محزون را که تو ساقي اقطاري
دلي دارم پر از آتش بزن بر وي تو آبي خوش
نه ز آب چشمه جيحون از آن آبي که تو داري
به خاک پاي تو امشب مبند از پرسش من لب
بيا اي خوب خوش مذهب بکن با روح سياري
چو امشب خواب من بستي مبند آخر ره مستي
که سلطان قوي دستي و هش بخشي و هشياري
چرا بستي تو خواب من براي نيکويي کردن
ازيرا گنج پنهاني و اندر قصد اظهاري
زهي بي خوابي شيرين بهيتر از گل و نسرين
فزون از شهد و از شکر به شيريني خوش خواري
به جان پاکت اي ساقي که امشب ترک کن عاقي
که جان از سوز مشتاقي ندارد هيچ صباري
بيا تا روز بر روزن بگرديم اي حريف من
ازيرا مرد خواب افکن درآمد شب به کراري
بر اين گردش حسد آرد دوار چرخ گردوني
که اين مغز است و آن قشر است و اين نور است و آن ناري
چه کوتاه است پيش من شب و روز اندر اين مستي
ز روز و شب رهيدم من بدين مستي و خماري
حريف من شو اي سلطان به رغم ديده شيطان
که تا بيني رخ خوبان سر آن شاهدان خاري
مرا امشب شهنشاهي لطيف و خوب و دلخواهي
برآورده ست از چاهي رهانيده ز بيماري
به گرد بام مي گردم که جام حارسان خوردم
تو هم مي گرد گرد من گرت عزم است ميخواري
چو با مستان او گردي اگر مسي تو زر گردي
وگر پايي تو سر گردي وگر گنگي شوي قاري
در اين دل موج ها دارم سر غواص مي خارم
ولي کو دامن فهمي سزاوار گهرباري
دهان بستم خمش کردم اگر چه پرغم و دردم
خدايا صبرم افزون کن در اين آتش به ستاري