شماره ١٠٨: کي افسون خواند در گوشت که ابرو پرگره داري

کي افسون خواند در گوشت که ابرو پرگره داري
نگفتم با کسي منشين که باشد از طرب عاري
يکي پرزهر افسوني فروخواند به گوش تو
ز صحن سينه پرغم دهد پيغام بيماري
چو ديدي آن ترش رو را مخلل کرده ابرو را
از او بگريز و بشناسش چرا موقوف گفتاري
چه حاجت آب دريا را چشش چون رنگ او ديدي
که پرزهرت کند آبش اگر چه نوش منقاري
لطيفان و ظريفاني که بودستند در عالم
رميده و بدگمان بودند همچون کبک کهساري
گر استفراغ مي خواهي از آن طزغوي گنديده
مفرح بدهمت ليکن مکن ديگر وحل خواري
الا يا صاحب الدار ادر کأسا من النار
فدفيني و صفيني و صفو عينک الجاري
فطفينا و عزينا فان عدنا فجازينا
فانا مسنا ضر فلا ترضي باضراري
ادر کأسا عهدناه فانا ما جحدناه
فعندي منه آثار و اني مدرک ثاري
ادر کأسا باجفاني فدا روحي و ريحاني
و انت المحشر الثاني فاحيينا بمدرار
فاوقد لي مصابيحي و ناولني مفاتيحي
و غيرني و سيرني بجود کفک الساري
چو نامت پارسي گويم کند تازي مرا لابه
چو تازي وصف تو گويم برآرد پارسي زاري
بگه امروز زنجيري دگر در گردنم کردي
زهي طوق و زهي منصب که هست آن سلسله داري
چو زنجيري نهي بر سگ شود شاه همه شيران
چو زنگي را دهي رنگي شود رومي و روم آري
الا يا صاحب الکاس و يا من قلبه قاسي
اتبليني بافلاسي و تعليني باکثاري
لسان العرب و الترک هما في کاسک المر
فناول قهوه تغني من اعساري و ايساري
مگر شاه عرب را من بديدم دوش خواب اندر
چه جاي خواب مي بينم جمالش را به بيداري