شماره ١٠٦: دلم همچون قلم آمد در انگشتان دلداري

دلم همچون قلم آمد در انگشتان دلداري
که امشب مي نويسد زي نويسد باز فردا ري
قلم را هم تراشد او رقاع و نسخ و غير آن
قلم گويد که تسليمم تو داني من کيم باري
گهي رويش سيه دارد گهي در موي خود مالد
گه او را سرنگون دارد گهي سازد بدو کاري
به يک رقعه جهاني را قلم بکشد کند بي سر
به يک رقعه قراني را رهاند از بلا آري
کر و فر قلم باشد به قدر حرمت کاتب
اگر در دست سلطاني اگر در کف سالاري
سرش را مي شکافد او براي آنچ او داند
که جالينوس به داند صلاح حال بيماري
نيارد آن قلم گفتن به عقل خويش تحسيني
نداند آن قلم کردن به طبع خويش انکاري
اگر او را قلم خوانم و اگر او را علم خوانم
در او هوش است و بي هوشي زهي بي هوش هشياري
نگنجد در خرد وصفش که او را جمع ضدين است
چه بي ترکيب ترکيبي عجب مجبور مختاري