شماره ١٠٤: مروت نيست در سرها که اندازند دستاري

مروت نيست در سرها که اندازند دستاري
کجا گيرد نظام اي جان به صرفه خشک بازاري
رها کن گرگ خوني را که رو نارد بدان صيدي
رها کن صرفه جويي را که برنايد بدين کاري
چه باشد زر چه باشد جان چه باشد گوهر و مرجان
چو نبود خرج سودايي فداي خوبي ياري
ز بخل ار طوق زر دارم مرا غلي بود غلي
وگر خلخال زر دارم مرا خاري بود خاري
برو اي شاخ بي ميوه تهي مي گرد چون چرخي
شدستي پاسبان زر هلا مي پيچ چون ماري
تو زر سرخ مي گويش که او زرد است و رنجوري
تو خواجه شهر مي خوانش که او را نيست شلواري
چرا از بهر همدردان نبازم سيم چون مردان
چرا چون شربت شافي نباشم نوش بيماري
نتانم بد کم از چنگي حريف هر دل تنگي
غذاي گوش ها گشته به هر زخمي و هر تاري
نتانم بد کم از باده ز ينبوع طرب زاده
صلاي عيش مي گويد به هر مخمور و خماري
کرم آموز تو يارا ز سنگ مرمر و خارا
که مي جوشد ز هر عرقش عطابخشي و ايثاري
چگونه مير و سرهنگي که ننگ صخره و سنگي
چگونه شير حق باشد اسير نفس سگساري
خمش کردم که رب دين نهان ها را کند تعيين
نمايد شاخ زشتش را وگر چه هست ستاري