شماره ١٠٠: اگر آب و گل ما را چو جان و دل پري بودي

اگر آب و گل ما را چو جان و دل پري بودي
به تبريز آمدي اين دم بيابان را بپيمودي
بپر اي دل که پر داري برو آن جا که بيماري
نماندي هيچ بيماري گر او رخسار بنمودي
چه کردي آن دل مسکين اگر چون تن گران بودي
اگر پرش ببخشيدي بر او دلبر ببخشودي
دريغا قالبم را هم ز بخشش نيم پر بودي
که بر تبريزيان در ره دواسپه او برافزودي
مبارک بادشان اين ره به توفيق و امان الله
به هر شهري و هر جايي به هر دشتي و هر رودي
دلم همراه ايشان شد که شبشان پاسبان باشد
اگر پيدا بدي پاسش يکي همراه نغنودي
بپريد اي شهان آن سو که يابيد آنچ قسمت شد
نحاسي را ز اکسيري ايازي را ز محمودي
رويد اي عاشقان حق به اقبال ابد ملحق
روان باشيد همچون مه به سوي برج مسعودي
به برج عاشقان شه ميان صادقان ره
که از سردان و مردودان شود جوينده مردودي
بپر اي دل به پنهاني به پر و بال روحاني
گرت طالب نبودي شه چنين پرهات نگشودي
در احسان سابق است آن شه به وعده صادق است آن شه
اگر نه خالق است آن شه تو را از خلق نربودي
برون از نور و دود است او که افروزيد اين آتش
از اين آتش خرد نوري از اين آذر هوا دودي
دلا اندر چه وسواسي که دود از نور نشناسي
بسوز از عشق نور او درون نار چون عودي
نه از اولاد نمرودي که بسته آتش و دودي
چو فرزند خليلي تو مترس از دود نمرودي
در آتش باش جان من يکي چندي چو نرم آهن
که گر آتش نبودي خود رخ آيينه که زدودي
چه آسان مي شود مشکل به نور پاک اهل دل
چنانک آهن شود مومي ز کف شمع داوودي
ز شمس الدين شناس اي دل چو بر تو حل شود مشکل
تجلي بهر موسي دان به جودي که رسد جودي