دل آتش پرست من که در آتش چو گوگردي
به ساقي گو که زود آخر هم از اول قدح دردي
بيا اي ساقي لب گز تو خامان را بدان مي پز
زهي بستان و باغ و رز کز آن انگور افشردي
نشان بدهم که کس ندهد نشان اين است اي خوش قد
که آن شب برديم بيخود بدان مه روم بسپردي
تو عقلا ياد مي داري که شاه عقلم از ياري
چو داد آن باده ناري به اول دم فرومردي
دو طشت آورد آن دلبر يکي ز آتش يکي پرزر
چو زر گيري بود آذر ور آتش برزني بردي
ببين ساقي سرکش را بکش آن آتش خوش را
چه داني قدر آتش را که آن جا کودک خردي
ز آتش شاد برخيزي ز شمس الدين تبريزي
ور اندر زر تو بگريزي مثال زر بيفسردي