شماره ٩٧: اگر يار مرا از من غم و سودا نبايستي

اگر يار مرا از من غم و سودا نبايستي
مرا صد درد کان بودي مرا صد عقل و رايستي
وگر کشتي رخت من نگشتي غرقه دريا
فلک با جمله گوهرهاش پيش من گدايستي
وگر از راه انديشه بدين مستان رهي بودي
خرد در کار عشق ما چرا بي دست و پايستي
وگر خسرو از اين شيرين يکي انگشت ليسيدي
چرا قيد کله بودي چرا قيد قبايستي
طبيب عشق اگر دادي به جالينوس يک معجون
چرا بهر حشايش او بدين حد ژاژخايستي
ز مستي تجلي گر سر هر کوه را بودي
مثال ابر هر کوهي معلق بر هوايستي
وگر غولان انديشه همه يک گوشه رفتندي
بيابان هاي بي مايه پر از نوش و نوايستي
وگر در عهده عهدي وفايي آمدي از ما
دلارام جهان پرور بر آن عهد و وفايستي
وگر اين گندم هستي سبکتر آرد مي گشتي
متاع هستي خلقان برون زين آسيايستي
وگر خضري دراشکستي به ناگه کشتي تن را
در اين دريا همه جان ها چو ماهي آشنايستي
ستايش مي کند شاعر ملک را و اگر او را
ز خويش خود خبر بودي ملک شاعر ستايستي
وگر جبار بربستي شکسته ساق و دستش را
نه در جبر و قدر بودي نه در خوف و رجايستي
در آن اشکستگي او گر بديدي ذوق اشکستن
نه از مرهم بپرسيدي نه جوياي دوايستي
نشان از جان تو اين داري که مي بايد نمي بايد
نمي بايد شدي بايد اگر او را ببايستي
وگر از خرمن خدمت تو ده سالار منبل را
يکي برگ کهي بودي گنه بر کهربايستي
فراز آسمان صوفي همي رقصيد و مي گفت اين
زمين کل آسمان گشتي گرش چون من صفايستي
خمش کن شعر مي ماند و مي پرند معني ها
پر از معني بدي عالم اگر معني بپايستي