گر آبت بر جگر بودي دل تو پس چه کاره ستي
تنت گر آن چنان بودي که گفتي دل نگاره ستي
وگر بر کار بودي دل درون کارگاه عشق
ملالت بر برون تو نمي گويي چه کاره ستي
غنيمت دار رمضان را چو عيدت روي ننموده ست
و عيدت گر کنارستي ز غم جان برکناره ستي
چو روشن گشتي از طاعت شدي تاريک از عصيان
دل بيچاره را مي دان که او محتاج چاره ستي
وگر محتاج اين طاعت نماندستي دل مسکين
وراي کفر و ايمان دل هميشه در نظاره ستي
تو گويي جان من لعل است مگر نبود بدين لعلي
ز تابش هاي خورشيدش مبر گو سنگ خاره ستي
به گرد قلعه ظلمت نماندي سنگ يک پاره
اگر خود منجنيق صوم دايم سوي باره ستي
بزن اين منجنيق صوم قلعه کفر و ظلمت بر
اگر بودي مسلماني مؤذن بر مناره ستي
اگر از عيد قربان سرافرازان بدانندي
نه هر پاره ز گاو نفس آويز قناره ستي
اگر سوز دل مسکين بديدييي از اين لقمه
ز بهر ساکني سوزش شکم سوزي هماره ستي
در اول منزلت اين عشق با اين لوت ضدانند
اگر اين عشق باره ستي چرا او لوت باره ستي
همه عالم خر و گاوان به عيش اندرخزيدندي
اگر عاشق بدي آن کس که دايم لوت خواره ستي
اگر ديدي تو ظلمت ها ز قوت هاي اين لقمه
ز جور نفس تردامن گريبان هات پاره ستي
به تدريج ار کني تو پي خر دجال از روزه
ببيني عيسي مريم که در ميدان سواره ستي
اگر امر تصوموا را نگهداري به امر رب
به هر يا رب که مي گويي تو لبيکت دوباره ستي