شماره ٩٥: غلام پاسبانانم که يارم پاسبانستي

غلام پاسبانانم که يارم پاسبانستي
به چستي و به شبخيزي چو ماه و اخترانستي
غلام باغبانانم که يارم باغبانستي
به تري و به رعنايي چو شاخ ارغوانستي
نباشد عاشقي عيبي وگر عيب است تا باشد
که نفسم عيب دان آمد و يارم غيب دانستي
اگر عيب همه عالم تو را باشد چو عشق آمد
بسوزد جمله عيبت را که او بس قهرمانستي
گذشتم بر گذرگاهي بديدم پاسباني را
نشسته بر سر بامي که برتر ز آسمانستي
کلاه پاسبانانه قباي پاسبانانه
وليک از هاي هاي او در عالم در امانستي
به دست ديدبان او يکي آيينه اي شش سو
که حال شش جهت يک يک در آيينه بيانستي
چو من دزدي بدم رهبر طمع کردم بدان گوهر
برآوردم يکي شکلي که بيرون از گمانستي
ز هر سويي که گرديدم نشانه تير او ديدم
ز هر شش سو برون رفتم که آن ره بي نشانستي
همه سوها ز بي سو شد نشان از بي نشان آمد
چو آمد راه واگشتن ز آينده نهانستي
چو زان شش پرده تاري برون رفتم به عياري
ز نور پاسبان ديدم که او شاه جهانستي
چو باغ حسن شه ديدم حقيقت شد بدانستم
که هم شه باغبانستي و هم شه باغ جانستي
از او گر سنگسار آيي تو شيشه عشق را مشکن
ازيرا رونق نقدت ز سنگ امتحانستي
ز شاهان پاسباني خود ظريف و طرفه مي آيد
چنان خود را خلق کرده که نشناسي که آنستي
لباس جسم پوشيده که کمتر کسوه آن است
سخن در حرف آورده که آن دونتر زبانستي
به گل اندوده خورشيدي ميان خاک ناهيدي
درون دلق جمشيدي که گنج خاکدانستي
زبان وحييان را او ز ازل وجه العرب بوده
زبان هندوي گويد که خود از هندوانستي
زمين و آسمان پيشش دو که برگ است پنداري
که در جسم از زمينستي و در عمر از زمانستي
ز يک خندش مصور شد بهشت ار هشت ور بيش است
به چشم ابلهان گويي ز جنت ارمغانستي
بر او صفرا کنند آنگه ز نخوت اصل سيم و زر
که ما زر و هنر داريم و غافل زو که کانستي
چه عذر آرند آن روزي که عذرا گردد از پرده
چه خون گريند آن صبحي که خورشيدش عيانستي
ميان بلغم و صفرا و خون و مره و سودا
نمايد روح از تأثير گويي در ميانستي
ز تن تا جان بسي راه است و در تن مي نماند جان
چنين دان جان عالم را کز او عالم جوانستي
نه شخص عالم کبري چنين بر کار بي جان است
که چرخ ار بي روانستي بدين سان کي روانستي
زمين و آسمان ها را مدد از عالم عقل است
که عقل اقليم نوراني و پاک درفشانستي
جهان عقل روشن را مددها از صفات آيد
صفات ذات خلاقي که شاه کن فکانستي
که اين تير عوارض را که مي پرد به هر سويي
کمان پنهان کند صانع ولي تير از کمانستي
اگر چه عقل بيدار است آن از حي قيوم است
اگر چه سگ نگهبان است تأثير شبانستي
چو سگ آن از شبان بيند زيانش جمله سودستي
چو سگ خود را شبان بيند همه سودش زيانستي
چو خود را ملک او بيني جهان اندر جهان باشي
وگر خود را ملک داني جهان از تو جهانستي
تو عقل کل چو شهري دان سواد شهر نفس کل
و اين اجزا در آمدشد مثال کاروانستي
خنک آن کارواني کان سلامت با وطن آيد
غنيمت برده و صحت و بختش همعنانستي
خفير ارجعي با او بشير ابشروا بر ره
سلام شاه مي آرند و جان دامن کشانستي
خواطر چون سوارانند و زوتر زي وطن آيند
و يا بازان و زاغانند پس در آشيانستي
خواطر رهبرانند و چو رهبر مر تو را بار است
مقامت ساعد شه دان که شاه شه نشانستي
وگر زاغ است آن خاطر که چشمش سوي مردار است
کسي کش زاغ رهبر شد به گورستان روانستي
چو در مازاغ بگريزي شود زاغ تو شهبازي
که اکسير است شادي ساز او را کاندهانستي
گر آن اصلي که زاغ و باز از او تصوير مي يابد
تجلي سازدي مطلق اصالت را يگانستي
ور آن نوري کز او زايد غم و شادي به يک اشکم
دمي پهلو تهي کردي همه کس شادمانستي
همه اجزا همي گويند هر يک اي همه تو تو
همين گفت ار نه پرده ستي همه با همگنانستي
درخت جان ها رقصان ز باد اين چنين باده
گران باد آشکارستي نه لنگر بادبانستي
دراي کاروان دل به گوشم بانگ مي آرد
گر آن بانگش به حس آيد هر اشتر ساربانستي
درافتد از صدف هر دم صدف بازش خورد در دم
وگر نه عين کري هم کران را ترجمانستي
سهيل شمس تبريزي نتابد در يمن ور ني
اديم طايفي گشتي به هر جا سختيانستي
ضياوار اي حسام الدين ضياء الحق گواهي ده
نديدي هيچ ديده گر ضيا نه ديدبانستي
گواهي ضيا هم او گواهي قمر هم رو
گواهي مشک اذفربو که بر عالم وزانستي
اگر گوشت شود ديده گواهي ضيا بشنو
ولي چشم تو گوش آمد که حرفش گلستانستي
چو از حرفي گلستاني ز معني کي گل استاني
چو پا در قير جزوستت حجابت قيروانستي
کتاب حس به دست چپ کتاب عقل دست راست
تو را نامه به چپ دادند که بيرون ز آستانستي
چو عقلت طبع حس دارد و دست راست خوي چپ
و تبديل طبيعت هم نه کار داستانستي
خداوندا تو کن تبديل که خود کار تو تبديل است
که اندر شهر تبديلت زبان ها چون سنانستي
عدم را در وجود آري از اين تبديل افزونتر
تو نور شمع مي سازي که اندر شمعدانستي
تو بستان نامه از چپم به دست راستم درنه
تو تاني کرد چپ را راست بنده ناتوانستي
ترازوي سبک دارم گرانش کن به فضل خود
تو که را که کني زيرا نه کوه از خود گرانستي
کمال لطف داند شد کمال نقص را چاره
که قعر دوزخ ار خواهي به از صدر جنانستي