شماره ٩٤: اگر امروز دلدارم کند چون دوش بدمستي

اگر امروز دلدارم کند چون دوش بدمستي
درافتد در جهان غوغا درافتد شور در هستي
الا اي عقل شوريده بد و نيک جهان ديده
که امروز است دست خون اگر چه دوش از او رستي
درآمد ترک در خرگه چه جاي ترک قرص مه
کي ديده است اي مسلمانان مه گردون در اين پستي
چو گرد راه هين برجه هلا پا دار و گردن نه
که مردن پيش دلبر به تو را زين عمر سردستي
برو بي سر به ميخانه بخور بي رطل و پيمانه
کز اين خم جهان چون مي بجوشيدي برون جستي
غلام و خاک آن مستم که شد هم جام و هم دستم
غلامش چون شوي اي دل که تو خود عين آنستي
چه غم داري در اين وادي چو روي يوسفان ديدي
اگر چه چون زنان حيران ز خنجر دست خود خستي
منال اي دست از اين خنجر چو در کف آمدت گوهر
هزاران درد زه ارزد ز عشق يوسف آبستي
خمش کن اي دل دريا از اين جوش و کف اندازي
زهي طرفه که دريايي چو ماهي چون در اين شستي
چه باشد شست روباهان به پيش پنجه شيران
بدران شست اگر خواهي برو در بحر پيوستي
نمي داني که سلطاني تو عزرائيل شيراني
تو آن شير پريشاني که صندوق خود اشکستي
عجب نبود که صندوقي شکسته گردد از شيري
عجب از چون تو شير آيد که در صندوق بنشستي
خمش کردم درآ ساقي بگردان جام راواقي
زهي دوران و دور ما که بهر ما ميان بستي