ز رنگ روي شمس الدين گرم خود بو و رنگستي
مرا از روي اين خورشيد عارستي و ننگستي
قرابه دل ز اشکستن شدي ايمن اگر از لطف
شراب وصل آن شه را دمي در وي درنگستي
به بزمش جان هاي ما ندانستي سر از پايان
اگر نه هجر بدمستش به بدمستي و جنگستي
الا اي ساقي بزمش بگردان جام باقي را
چرا بر من دلت رحمي نيارد گويي سنگستي
از آن مي کو ز بهر شه دهان خويش بگشادي
همه هستي فروبردي تو پنداري نهنگستي
ز بانگ رعد آن دريا تو بنگر چون به جوش آيد
وليک آن بحر مي بودي و رعدش بانگ چنگستي
روان گشته ميش چون خون درون دل به هر سويي
تو گويي دل چو قدسستي و مي همچون فرنگستي
که لشکرهاي اسلام شه ما را درون قدس
ز نصرت هاي يزداني بر آن افرنگ هنگستي
به يک ساغر نگردم مست تو ساقي بيشتر گردان
خرابي گشتمي گر مي ز جام شاه شنگستي
ايا تبريز عقلم را خيال تو بشوراند
تو گويي باده صافي خيالت گويي بنگستي
ترنگ چنگ وصل او بپراندهمي جان را
تو گويي عيسي خوش دم درون آن ترنگستي
پياپي گردد از وصلش قدح ها بر مثال آن
که اندر جنگ سلطاني قدح تير خدنگستي
چنين عقلي که از تزوير مو در موي مي بيند
شمار موي عقل آن جا تو بيني گويي دنگستي
ز تيزي هاي آن جامش که برق از وي فغان آيد
قدح در رو همي آيد بريزش گويي لنگستي
چه بالايي همي جويد مي اندر مغز مستانش
چو گردند شيرگير از وي مگر گويي پلنگستي
فراوان ريز در جانم از آن مي هاي رباني
ز بحر صدر شمس الدين که کان خمر تنگستي