شماره ٨٨: رها کن ماجرا اي جان فروکن سر ز بالايي

رها کن ماجرا اي جان فروکن سر ز بالايي
که آمد نوبت عشرت زمان مجلس آرايي
چه باشد جرم و سهو ما به پيش يرلغ لطفت
کجا تردامني ماند چو تو خورشيد ما رايي
درآ اي تاج و تخت ما برون انداز رخت ما
بسوزان هر چه مي سوزي بفرما هر چه فرمايي
اگر آتش زني سوزي تو باغ عقل کلي را
هزاران باغ برسازي ز بي عقلي و شيدايي
وگر رسوا شود عاشق به صد مکروه و صد تهمت
از اين سويش بيالايي وزان سويش بيارايي
نه تو اجزاي آبي را بدادي تابش جوهر
نه تو اجزاي خاکي را بدادي حله خضرايي
نه از اجزاي يک آدم جهان پرآدمي کردي
نه آني که مگس را تو بدادي فر عنقايي
طبيبي ديد کوري را نمودش داروي ديده
بگفتش سرمه ساز اين را براي نور بينايي
بگفتش کور اگر آن را که من ديدم تو مي ديدي
دو چشم خويش مي کندي و مي گشتي تماشايي
زهي لطفي که بر بستان و گورستان همي ريزي
زهي نوري که اندر چشم و در بي چشم مي آيي
اگر بر زندگان ريزي برون پرند از گردون
وگر بر مردگان ريزي شود مرده مسيحايي
غذاي زاغ سازيدي ز سرگيني و مرداري
چه داند زاغ کان طوطي چه دارد در شکرخايي
چه گفت آن زاغ بيهوده که سرگينش خورانيدي
نگهدار اي خدا ما را از آن گفتار و بدرايي
چه گفت آن طوطي اخضر که شکر داديش درخور
به فضل خود زبان ما بدان گفتار بگشايي
کيست آن زاغ سرگين چش کسي کو مبتلا گردد
به علمي غير علم دين براي جاه دنيايي
کيست آن طوطي و شکرضمير منبع حکمت
که حق باشد زبان او چو احمد وقت گويايي
مرا در دل يکي دلبر همي گويد خمش بهتر
که بس جان هاي نازک را کند اين گفت سودايي